همین الان با ما تماس بگیرید!

عشاق ایران

امیر ارسلان و فرخ لقا

میرزا محمد علی نقیب الممالک شیرازی لقب محمد علی از نقالان عصر ناصرالدین شاه است. شاه قاجار او را برای نقل قصه و داستان گویی برگزید و وظیفه ای بر او معین ساخت تا هنگام استراحت بعد از ناهار و شب ها پیش از خواب به داستان گویی(گاهی همراه با نواخته شدن کمانچه) بپردازد.ناصرالدین شاه بعد ها او را ملقب به نقیب الممالک نمود.قصه های مشهور امیر ارسلان،ملک جمشید و زرین ملک از جمله داستان هایی بوده است که او در خلال این داستان گویی ها برای شاه قجر می گفته است.

مرگ نقیب الممالک را در روز شنبه 17 ربیع الاول سنه 1300ق. نوشته است / روزنامه خاطرات، ص213

خلاصه داستان

خلاصه و ریشهً تاریخی داستان امیر ارسلان و فرخ لقا و داستانهای مرتبط با آن “ارسلان، پسر “ملکشاه”، پادشاه روم، است. ملکه، همسر ملکشاه، هنوز ارسلان را در شکم دارد که فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می کنند و ملکشاه را به قتل می رسانند. ملکه جامه ی کنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می کند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سوارکاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می کند. در ماجرایی، تصویر “فرخ لقا”، دختر “پطرس شاه فرنگی”، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود. ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، که مانند او مسلمان اند، به نام های “خواجه کاووس” و “خواجه طاووس”، آشنا می شود. آنان تقیه می کردند و فرنگیان آنها را همکیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه کاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه کاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می کند و او، با نام مستعار “الیاس فرنگی”، در تماشاخانه خدمت می کند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریکی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد که فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یکدیگر ملاقات می کنند. ارسلان امیرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را می کشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یکی “شمس وزیر” که مسلمان و نیک سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می کند و دیگری “قمر وزیر” که بدجنس، ریبکار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ کس نمی داند. او که جادوگر است، فرخ لقا را طلسم کرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند که شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می کند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می کشد و چون در می یابد که همه فتنه ها از جانب قمر وزیر است، با راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می کشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می کنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد.


                           داستان بهرام و گل اندام

بهرام پنجم فرزند یزدگرد ملقب به بهرام گور، پادشاه نامدارساسانی ( فرمانروایی 439-421 م) محبوبیت فراوانی داشت. ایرانیان درزمان پادشاهی او درآسایش و عیش و رفاه به سر می بردند؛ بهرام گور که سرگذشت او در شاهنامه فردوسی و هفت پیکر نظامی بیان شده است و در داستان های بسیاری نیز درباره چالاکی او در جنگ و تیراندازی و عشق ورزی ها و شکارهای او نقل شده است که در ادبیات و در نقاشی های ایران نیز رواج و شهرت یافته و قرن ها ی متمادی زیور پرده های نقاشی و انواع منسوجات، سرامیک، جام های مینا، ظروف فلزی و سفالی بوده است. یکی از این داستان ها، داستان بهرام گور و همسر او " گل اندام" است. بنا به روایتی قلعه دختر بین فیروز آباد و شیراز باز مانده همان قصر بهرام گور است. اثر تاریخی قصر گل اندام، بیانگر ضرب المثل " کار نیکو كردن از پر کردن است" می باشد؛ و به راستی با تمرین و تکرار هر کار مشکلی آسان می شود. آمیختگی افسانه و تاریخ چیز تازه ای است و آن، واقعیت تاریخ است که در آغاز و پایان آمده است.

با توجه به سفال های به دست آمده از بررسی سطح این محوطه مربوط به دوره ساسانیان می باشد. در خصوص وجه تسمیه این اثر و نام روستا درکتب تاریخی و نزد اقوال عمومی داستانی وجود دارد كه به احتمال بسيار زيادي نام روستا از اين داستان كرفته شده است از پیران قدیمی شنیده ایم: بهرام گور در استان فارس حوالی کازرون و فیروزآباد، هفت قصر بنا کرده است که آثار آنها هنوز باقی است. بهرام گور علاقه زیادی به شکار داشت و در تیراندازی دست توانایی داشت. روزی بهرام با همسرش " گل اندام" که بسیار مورد توجه اوست و در وقت شکار همیشه با بهرام است، به شکار می رود و از گل اندام می خواهد که این دفعه گوری با میلو نظر او شکار کند، گل اندام که دختری بسیار زیبا است، شیوه ای را در شکار به بهرام پیشنهاد می کند که درآغاز ناممکن به نظر می رسد.

که در هفت پیکر نظامی ، بدین ترتیب است: 

گفت باید که رخ برافروزی پس این گور در سمش دوزی

بهرام نیز می پذیرد و گوری رابه آن گویند که گل اندام گفته بود شکار می کند، لیکن گل اندام به جای آن که زبان به ستایش از شاه بگشاید، سخنی می گوید که خاطر شاه از آن آزرده می شود. گل اندام می گوید: " کار نیکو کردن از پر کردن است"مهارت و چیره دستی شاه نتیجه تجربه درازمدت است. بهرام با خشم گفت: تو بر من سخت گرفتی وخواستی ناتوانی مرا آشکار کنی و حالا که موفق شدم مرا تحقیر می کنی! ( بهرام وزیری داشت عال و دانا که همیشه همراه بهرام بود.) بهرام به وزیرش دستور داد او را بکشند. وزیر او را برد. گل اندام به وزیر گفت: ای وزیر مرا نکش روزی بهرام پشیمان می شود.

وزیر از کشتن او خودداری می کند و او را به روستای تل گاو که متعلق به خودش است می برد و پیراهن او را به خون گوسفند آغشته کرده و به نظر بهرام می رساند.قصر وزیر در بالای تپه ای طبیعی واقع شده بود و اتفاقاً همان روز ماده گاوی در آن جا زاییده بود. گل اندام هر روز گوساله نواز را به دوش می گرفت و از چهل پله قصر به پایین برای چرا وسپس بالا می برد. هر روز این کار را می کرد تا گوساله، گاو قوی هیکلی شد. بعد از شش سال گل اندام به وزیر گفت: ای وزیر تدبیری کن تا شاه به این حوالی به جهت شکار بیاید. وزیر فکری کردو بهرام را به قصر چهل پله دعوت کرد. گل اندام از سلیقه وذوق برای پذیرایی چیزی کم نگذاشت و شاه وارد باغی که در دامنه این تپه بود، شد. وقتی بالای تپه نگاه کردو بلندی آن را دید با تعجب از وزیر پرسید: چطور مرد شصت ساله ای چون تو به قصر خود رفت وآمد می کند؟

وزیر جواب داد: من که مردی قوی هستم و چیز مهمی نیست؛ ولی در اینجا زنی هست که گاوی به بزرگی یک فیل به گردن می گیرد و بدون درنگ از این پله ها بالا و پایین می برد. بهرام گفت: این باور کردنی نیست. وزیر به گل اندام که در همان نزدیکی بود؛ اشاره کرد و به این ترتیب گاو را به دوش گرفت و از پله ها بالا برد. وقتی به بالا رسید به شاه گفت: این گاو را من از پله آوردم. آیا کسی از لشکریان شما می تواند پایین بیاورد؟! شاه فکر کرد و گفت: این عمل از روی قوت و زورمندی نیست؛ بلکه به واسطه تعلیم و ورزش است.

شاه گفت: این نه زورمندی است بلکه تعلیم کرده ای ز نخست

گل اندام گفت: چیز عجیبی است. پس من کار و هنری ندارم و فقط تمرین و ورزش است. ولی شاه گور خری را با تیر می زند و کسی حق ندارد نام ورزش و تعلیم را بیاورد.

گفت به شه غرامتی ست عظیم

گاو تعلیم و گور بی تعلیم 

من که گاوی برآورم به بام 

جز به تعلیم برنیاورم نام 

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نام تعلیم کس نیارد برد

بهرام گل اندام را شناخت و پرده از چهره او برداشت و او را نوازش کرد و به وزیر انعام فراوان و خلعت داد.

منابع و ماخذ:

1- نظامی " هفت پیکر" تهران، چاپ شرق، چاپ دوم 1334

2- زرین کوب، عبدالحسین، پیر گنجه در جستجوی نا کجا آباد. انتشارات کن، چاپ دوم1374

3- کتاب فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، تالیف امین خضرانی( واله)، انتشارات نوید شیراز 1382

                            داستان بیژن و منیژه

فردوسی میگوید شبی تیره و تار بود گویی آسمان از قیر سیاه پوشیده بود و در آن تاریکی چنان بود که اهریمنان از هر گوشه‌ای روی سیاه خود را برای ترساندن بما می نمودند و یا مارهای سیاه دهن باز کرده تا بر ما بتازند. همان دم از جای برجستم و مرا زنی مهربان در خانه بود گفتم ای ماه روی خواب از چشمانم ربوده شده شمعی بیافروز و بزم این شب را راه بینداز و چنگ بردار و می‌در جام بلورین بریز. وی نیز می‌با نارنج و سیب و بهی آورد و آن را در پیاله‌ای شاهانه ریخت. وی هرچه من خواستم کرد و آن شب تاریک را خوشتر از روز ساخت. لیکن من در اندیشه آن نامه خسروان بودم و دلم ناآرام بود. چون آن یار مهربان مرا دید که هوشم را به آن داستان بسته‌ام از من پرسید از داستان بیژن چه میدانی؟ آیا شنیده‌ای که بر بیژن چه گرفتاری از سوی زن رسیده است؟ گفتمش اگر چیزی می‌دانی از نامه باستان به من بگو. گفت اکنون حرف مرا گوش کن و داستان‌های دیگر را فراموش کن. آن یار مهربان مرا گفت می‌در پیاله کن و بنوش تا من داستانی را که از دفتر باستان خوانده‌ام برایت بازگویم و آن داستانی است پر از فسون و مهربانی و نیز نیرنگ و جنگ. گفتم ای ماهروی همین امشب همه داستان را برایم بازگو که منیژه در کجا بود؟ و بیژن چه کرد و از تیمار درد چه بر سرش آمد؟ سپس آن ماهروی مرا گفت داستان را از دفتر پهلوی برایت میگویم و از تو می‌خواهم که آن را برایم به چکامه برگردانی و از تو سپاس‌گزار خواهم بود. اکنون ای یار نیکی‌شناس آن داستان را از من بشنو...

مرا گفت گر تو زمن بشنوی
به‌شعر آرم از دفتر پهلوی
همی گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس



شکایت مردم ارمان و اعزام بیژن به نبرد با گرازان

در دوران پادشاهی کیخسرو شاهنشاه کیانی گروهی از مردم سرزمین ارمان نزد شاه ایران آمده و تظلم نمودند که سرزمین‌شان که در مرز توران قرار دارد مورد تاخت و تاز و هجوم گرازان قرار گرفته‌است. کیخسرو دو پهلوان ایرانی را برای این موضوع در نظر می‌گیرد که یکی گرگین میلاد و دیگری بیژن است که باوجود جوانی و مخالفت‌های پدرش گیو به این مأموریت اعزام می‌شود. گرگین میلاد که به خباثت و فرصت طلبی در شاهنامه شناخته شده بیژن را به تنهایی به نبرد می‌فرستد. در آن روز بیژن بر گرازان چیره می‌شود.

آشنایی با منیژه و رفتن به کاخ

هنگام بازگشت، گرگین میلاد برای اینکه امتناع او نزد شاه فاش نشود بیژن را به نزدیکی اردوی تفریحی دختران تورانی می‌برد. در این اردو منیژه دختر افراسیاب که در شاهنامه زیبایی‌اش توصیف شده همراه ندیمه‌هایش در دامان طبیعت اردو زده بود. بیژن محو زيبايى منيژه مى شود و پشت درخت تناوری ایستاده و منیژه را تماشا می‌کند. منیژه از طریق ندیمه‌اش متوجه حضور بیژن می‌شود و حاجبی را نزد او می‌فرستد به این گمان که او سیاوش است که دوباره زنده شده. بیژن خود را پهلوانی ایرانی معرفی می‌کند و به سفارش منیژه وارد چادر او می‌شود. پس از سه روز که در چادر او بود منیژه تصمیم می‌گیرد او را مخفیانه به کاخ پدرش افراسیاب ببرد. بیژن قبول نمی‌کند و سعی می‌کند خود را نجات دهد و به ایران زمین بازگردد. منیژه با کمک همراهانش بیژن را با دارو خواب کرده و لای البسه پیچیده و به درون کاخ می‌برد.

فاش شدن حضور بیژن و تنبیه شدنش

پس از چند روز حضور مخفیانه در کاخ ماجرا فاش می‌شود. مأمور افراسیاب به نام گرسیوز وارد اتاق منیژه می‌شود و بیژن را از زیر تخت بیرون می‌کشد. بیژن سعی می‌کند با چاقویی که در چکمه‌اش داشت به گرسیوز حمله کند اما فریب چرب‌زبانی او را می‌خورد و تسلیم می‌گردد. افراسیاب قصد کشتن او را داشت اما با وساطت پیران وزیر دانشمند افراسیاب به این دلیل که از خون‌خواهی ایرانیان جلوگیری کند او را نمی‌کشد. بااین‌حال بیژن را در چاهی عمیق انداخته و سنگی بر سر چاه می‌گذارد به حدی که آب و هوا و غذای اندک از آنجا رد شود. منیژه نیز با تحقیر از کاخ اخراج شده و آواره می‌گردد. منیژه که خود را باعث و بانی این حادثه می‌داند شب‌ها را بر سر چاه مویه کرده و روزها به دنبال غذا برای بیژن می‌گردد.

عزیمت رستم به سوی توران برای نجات بیژن

گرگین میلاد که به هدف خود رسیده‌بود به ایران بازگشته و داستانی می‌سازد که بیژن کشته شده‌است. شاه خشمگین می‌شود و دستور می‌دهد او را به بند کنند. باوجود مقبولیت ادعای گرگین، گیو مرگ پسرش را باور نمی‌کند. در این هنگام کیخسرو با دیدن اندوه گیو جام جهان‌نمای خود را پیش آورده و احوال کشور را در آن مشاهده می‌کند. به دنبال این بالاخره کیخسرو در جام جهان‌نما بیژن را می‌بیند. گیو نامه‌ای از سوی شاه به زابلستان نزد رستم می‌فرستد. رستم همراه گروهی برای نجات بیژن رهسپار توران می‌شوند و پیش از آن به درخواست گرگین میلاد برای او نزد شاه پادرمیانی می‌کند تا وی آزاد گردد. رستم و گروهش لباس تاجران و بازرگانان بر تن می‌کنند که کسی آن‌جا متوجه نیت‌شان نشود. پس از آن به‌عنوان تاجر در توران غرفه می‌زنند.[۴]

دیدار منیژه با رستم و آگاه شدن رستم از داستان بیژن

منیژه که سرگردان با سروپای برهنه به‌دنبال غذا برای بیژن بود به گروه رستم می‌رسد. از زبان‌شان می‌فهمد که ایرانی هستند و برایشان داستان را شرح می‌دهد و از گیو و رستم و کیخسرو می‌پرسد. رستم که مظنون شده‌بود واقعیت را فاش نکرد. اما به منیژه که ناامید در حال برگشتن بود یک مرغ بریان می‌دهد و به او می‌گوید آن را برای محبوبش ببرد. در همین حین رستم انگشتر معروف خود را درون شکم مرغ می‌گذارد تا اگر واقعیت داشته‌باشد بیژن منیژه را باز نزد او بفرستد. بیژن در حال خوردن مرغ انگشتری را می‌یابد و منیژه را آگاه می‌کند. منیژه به نزد رستم می‌آید و گفته بیژن را برایش شرح می‌دهد که آیا تو صاحب رخش هستی؟ رستم که از حقیقت ایمان یافته‌بود به منیژه خاطرنشان می‌کند که نیمه‌شب بر سر چاه آتش برافروزد و رستم به دنبال آتش بدانجا می‌آید.

آزاد شدن بیژن و حمله به کاخ افراسیاب

منیژه شب‌هنگام هیزم جمع کرده و آتش بزرگی می‌افروزد. رستم به سر چاه می‌آید و سنگ بزرگ را کنار می‌زند و طنابی به درون چاه می‌فرستد. پیش از آن‌که بیژن از چاه خارج شود رستم از او سوگند می‌خواهد که پس از آزادی کاری با گرگین میلاد نداشته‌باشد. بیژن نمی‌پذیرد و عنوان می‌کند قصد کشتنش را دارد. رستم نیز طناب را رها می‌کند و بیژن باز به چاه می‌افتد. بالاخره او می‌پذیرد که از گرگین بگذرد. رستم منیژه را همراه چند تن از محل دور می‌کند و با پهلوانان دیگر از جمله بیژن به کاخ افراسیاب می‌تازد و کاخ او را به آتش می‌کشد. سپس با غنائم به‌سوی ایران بازمی‌گردد.

بازگشت بیژن به ایران

بیژن درمیان استقبال گسترده ایرانیان به وطن بازمی‌گردد و گرگین میلاد نیز بخشیده می‌شود. کیخسرو بیژن و منیژه را زوج اعلام می‌کند و به بیژن سفارش می‌کند هیچ‌گاه برای این وقایع منیژه را سرزنش نکند و نیز هدایای گران‌ب‌های بی‌شماری به دست بیژن برای منیژه می‌فرستد.

نگارش از سایت ویکی پدیا